تشهد نمازم که تمام شد سر به سجده گذاشتم و دعا کردم: «خدایا تو می­ دانی اگر در ارتش شاهنشاهی مشغول خدمتم به اجبار است و از روی ناچاری، تو می ­دانی که آرزوی رفتنم به خارج از ایران چیزی جز ادامه تحصیل نیست. اما برای رسیدن به آرزویم هیچ پولی ندارم تا هزینه ­های سفر و تحصیلاتم را بپردازم. خدایا تو مهربان و دانایی، اگر وسیله­ ای برایم فراهم کنی تا بتوانم به خواسته­ ام برسم قول می­ دهم بعد از این که پزشکی ­ام را گرفتم، به وطنم برگردم و به هر طریقی که برایم میسر شد مالی یا مکانی را وقف مردم وطنم کنم. خدایا قول می ­دهم. »

سر از سجده برداشتم. صورتم از اشک خیس شده بود. مهر را بوسیدم. انگار دریچه ­ای از نور به سویم باز شده بود. امیدی تازه در دلم جوانه زد.

از طرفی با خبر شده بودم، گروهی از افسران ارتش را با مخارج دولت به آمریکا اعزام می­ کنند تا دوره­ های تخصصی را تکمیل کنند. می ­دانستم اصرار من برای همراه بودن با آنان بی فایده است. آن­ ها به قول خودشان جزو پارتی­ دارهای ارتش بودند و سر و کله­ ای از دیگران بالاتر. اما من چه؟ من کسی را جز خدا نداشتم.

تصمیم گرفتم برای آخرین بار شانسم را امتحان کنم. قلم و کاغذی برداشتم تا متنی مبنی بر همراه بودنم با گروه افسران بنویسم.

با نوشتن هرکلامی امیدم ناامید تر ­شد انگار قلم دردستم جان می­ داد و یارای جلو رفتن نداشت. صدایی در گوشم زمزمه می­ کرد «بی ­فایده است از این تقاضا دست بردار»، و صدای دیگری زمزمه­ کنان می­ گفت: «امیدت به خدا باشد ادامه بده، خدا با توست.» نامه را تا زدم، به طرف دفتر فرماندهی راه افتادم. ضربان قلبم را در گلو احساس می­ کردم.« خدایا اگر تو بخواهی امکان پذیر است خدایا...»

فرمانده متن نامه را خواند. با عصبانیت نگاهی به سرتاپای من انداخت و گفت: «گروهی که باید اعزام می ­شدند را ما انتخاب نکردیم آن­ ها را خود شاهنشاه شخصا انتخاب کردند. یعنی تو این­ ها را نمی­ دانستی؟ چطور به خودت اجازه دادی چنین درخواست گستاخانه­ ای داشته باشی؟»

فقط در چشمانش زل زده بودم. انگار زبانم لال شده بود در حالی که کلمات زیادی را در مغزم جستجو می­ کردم حرفی برای گفتن نداشتم.

فرمانده که از شدت عصبانیت سرخ شده بود نامه را پاره کرد و جلوی چشمانم در سطل زباله انداخت. انگار قلبم را به نامه دوخته بودم. قلبم صد تکه شد. هنوز نگاهم به تکه ­های خرد شده نامه بود که فرمانده با صدای خشمناگی گفت: «من همین الان نامه تنبیهی تو را می­ نویسم تا یاد بگیری هر چیزی را نمی ­توانی بخواهی پسرک گستاخ.»

فرمانده برای نوشتن نامه تنبیهی، از کلمات انگلیسی استفاده کرد تا به دیگران بفهماند تا چه حد باسواد است، و در پایان متن نام فرمانده کل را با کلمات اختصار نوشت. بعد از تکمیل درخواست و مهر و امضاء، نامه را به دست منشی فرمانده کل رساند.

***

منشی از کلمات انگلیسی نامه و علامت اختصاری چیزی متوجه نشد، ولی  برای این­که کسی متوجه نشود نمی­ تواند از متن نامه سر در بیاورد، با خودش فکر کرد: «علامت اختصاری پایان نامه مثل نام های دوره­ های تخصصی است پس این نامه باید درخواستی برای گرفتن دوره تخصصی باشد.»

نامه را نزد فرمانده کل برد و گفت: «جناب فرمانده، یک نفر از افسران برای پیشرفت سطح تخصصی اش درخواست اعزام به امریکا وگرفتن تخصصش را دارد. نامه قبلا توسط فرمانده گروه تایید شده و فقط امضاء و مهر شما را می­ خواهد. فرمانده کل که می­ دانست نامه­ ای که قبلا امضاء شده، تمام مراحل را گذرانده و مشکلی ندارد، بدون خواندن متن و با بی­ حوصلگی نامه را مهر و امضاء کرد. نامه در لیست اعزامی­ ها قرار گرفت.

***

وقتی نامم را در میان لیست گروه افسران اعزامی به آمریکا خواندم باورم نمی ­شد. هاج و واج به نامم خیره مانده بودم صدبار تکرارش کردم. «یحیی دولتی، بله درست بود این نام من بود. یحیی دولتی، اما مگر آن ها نگفتند تو باید تنبیه شوی؟ مگر درخواست من جسارت به حساب نیامد؟ مگر نگفتند نیروها را خود شاهنشاه انتخاب می­ کند، شاهنشاه که من را نمی­ شناسد؟ او که فقط اطرافیان خودش را انتخاب می کند نه کسی مثل من را؟»

هر چه بیشتر فکر و جستجو می­کردم بیشتربه خدا نزدیک می ­شدم. این فقط کار خدا بود و هیچ کس دیگر. فقط او بود که می­ توانست بنده ناامیدش را یاری کند...

وقتی خبر اعزامم به فرمانده گروه رسید، چشم­ های از حدقه در آمده­ اش را به من دوخت و با عصبانیت کلاهش را به زمین کوبید و گفت: «من فرمان تنبیه یحیی دولتی را دادم و شما او را به آمریکا اعزام می کنید؟ تمام خرج و مخارجش را هم قبول می کنید...؟»

دیگر کار ازکار گذشته بود. هیچ کدام از فرماندهان نمی­ توانستند با اعزامم مخالفت کنند. چون فقط بی سوادی و نالایقی خودشان را تضیمن می­ کردند. تا حدی که نامه تنبیهی را از نامه تشویقی تشخیص نمی ­دادند.

با خرج دولت راهی کشورآمریکا شدم. بعد از سال ها تلاش و زحمت بالاخره موفق به دریافت مدرک فوق دکترای پزشکی شدم. استادم درخواست می­ کرد: «همین جا بمان و زندگی کن. مطمئن باش پول خوبی به دست می­ آوری و زندگی راحت و آرامی خواهی داشت.»

اما من با خدایم عهدی داشتم که باید به وطن برمی­ گشتم.

برگشتم و بلافاصله بیمارستان بزرگی در پایتخت کشورم ساختم تا مردم از آن استفاده کنند و خودم نیز در همان بیمارستان مشغول خدمت رسانی شدم. وقتی اولین مراجعه کنندگان بیمارستان را دیدم به خودم قول دادم به پاس شکرگزاری رسیدن به هدفم از دانشجویان ایرانی، بابت تدریسم در دانشگاه هیچ حقوقی دریافت نکنم.

نویسنده: نعیمه جلالی نژاد